زهراسادات مهدویزهراسادات مهدوی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات من و زهرا

مبعث پیامبر(ص)

این روز قشنگ همیشه به یادمون میمونه برای اینکه من و بابای زهرا سادات توی این روز زیبا زندگی مشترک خودمون رو آغاز کردیم ولی امسال این روز یه حال و هوای دیگه داشت و روز بعد از اون تولد زهرا سادات هم بود و ما که خیلی دلمون میخواست توی این روز جشن تولد زهرا سادات رو هم بگیریم ولی مامانی گفت که ما باید به جشن نامزذی فاطمه و هادی که خواهر زاده های مامانی میشن بریم و تا آخر شب طول میکشه برای همین ما جش تولد رو به روز بعد موکول کردیم از صبح هم همش خونه بودیم و کارهای نظافت خونه رو انجام میدادیم عصر هم با زهرا سادات به جشن نامزدی رفتیم و بعد بابای زهرا سادات اومد دنبالمون و به خونه مامان جونی رفتیمبرای اینکه مامان جونی و عمه فاطمه روز قبل که میخواستن...
10 تير 1391

تولد 2 سالگی زهرا سادات 30/3/1391

وای که چه روز خوب و از طرفی هم چه روز بدی بود از صبح که پاشدیم دیدم آب قطع شده تازه برق هم نداشتیم که یه دفعه زن دایی مصطفی اومد و گفت که برق سه فاز ساختمون رو به خاطر بدهی قطع کردن که این یکی از الطاف آپارتمان نشینیه که بعضی از همسایه ها پول شارز نمیدن خلاصه همه دست به دست هم دادن و دایی مصطفی به بانک رفت و بدهی رو پرداخت کرد و گفته بودن که تا ظهر برق وصل میشه و من مونده بودم با یه عالمه کار و یه عالمه مهمون و توی دلم غوغایی بود که نگو هر چی تا ظهر صبر کردیم نیومدن برق رو وصل کنن خدایا چکار کنم که بابای زهرا سادات آمد و من شروع به گریه کردن کردم و بابای زهرا سادات از خونه دایی مصطفی برق کشید و پمپ آب رو وصل کرد و تونستم بعضی از کارهامو انجا...
4 تير 1391

تولد حامد 23/3/1391

  البته این عکس زهرا سادات تو تولد حامده   از چند روز قبل زن دایی تلفن کرده بود و مارو برای تولد حامد دعوت کرده بود من هم چون امتحانات پایانسال دانش آموزان بود همون روز باید امتحان پایانی بچه هارو میگرفتم برای همین زهرا سادات رو خونه مامانم گذاشتم و به مدرسه رفتم تا عصری خونه مامانی بودیم ولی چون مامانی اینا تازه از کربلا آمده بودن هی تلفن زنگ میزد و میخواستن اقوام به دیدن مامانی بیان ما هم دیدیم اگه بخواهیم تا شب منتظر بابایی باشیم تا از کار بیاد ممکنه که برامون مهمون بیاد و نتونیم بریم تولد حامد برای همین با مامانی زود لباس پوشیدیم و چون راه زیادی از خونه مامانی تا خونه دایی مصطفی نبود پیاده حرکت کردیم البته تو راه کمی...
4 تير 1391

روزپدر

امروز از صبح که بیدار شده بودیم هنوز تصمیم نگرفته بودیم که بریم خانوک و عید رو به بابا جون تبریک بگیم یا بریم خونه بابایی که هر چی به موبایل بابا جون زنگ زدیم گوشی رو بر نداشتن مامانی هم تلفن کرد و گفت که با دایی مصطفی میخوان برن ماهان و ما هم با اونا همراه شدیم تو راه بابا به دوستشون تلفن کرد و گفت که اگه میلاشون خالیه ما بریم اونجا با مانی اینه به اونجا رفتیم و تا بعد از ظهر اونجا بودیم که اتفاقا خیلی هم خوش گذشت برای اینکه سور ساط آب بازی برای حامد و زهرا سادات جور بود و کلی آب بازی کردن و یه سوژه خیلی ترسناک هم داشتن و اون یه هاپوی بزرگ سیاه بود که نگهبان باغ بود و زهرا سادات وقتی اونو میدید کلی رنگ صورتش مثل گچ سفید میشد وتا چند روز بع...
3 تير 1391